دلم گرفته ای

دلم گرفته ای دوست هوای گریه دارم ...

می خوام برم از اینجا ... بال و پری ندارم !!!

می خوام برم دل بکنم ... از این دیار پر ز درد !!!

می خوام برم سفر کنم از این همه غصه و رنج

چشمای خشک من دیگه طاقت گریه نداره ....

حسرت یه قطره اشک توی دلم جا میزاره !!!

دلم گرفته و باز میون این همه راز ...

می خوام که داشته باشم یه هم سفر یه همراه !!!

چیکار کنم که تنهام ... سکوت من یه دنیاست

دریایی از اشکم و ناله هامم بی صداست !!!

 

1376832689_21780316025003168592.jpg



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 10:36 ] [ اشکان ]
[ ]

دســـتـتـــــ مــال هــرکــی بــاشــه

 

دســـتـتـــــ مــال هــرکــی بــاشــه

چــشــمــتـــ دنـبـــال مــنــــه

هرنــگــاهــتـــ انــگــاری اســمــمــو فــریــاد مــیــزنـــه



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 10:36 ] [ اشکان ]
[ ]

به اندازه زیبایی درختان پر شکوفه....

   ....دوستت دارم!

           ....قسم به حقیقت دنیا....

                 قسم به راز گل سرخ

                     قسم به زیبایی بنفشه ها

                         قسم به تنهایی هام

                              دوستت دارم!!!

 




برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 10:34 ] [ اشکان ]
[ ]

خدا ما رو برای هم نمی‌خواست

 

خدا ما رو برای هم نمی‌خواست .. فقط می‌خواست همو فهمیده باشیم


بدونیم نیمه‌ی ما مال ما نیست .. فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

 

تموم لحظه های این تب تلخ .. خدا از حسرت ما با خبر بود


خودش ما رو برای هم نمی‌خواست .. خودت دیدی دعامون بی‌اثر بود
 

 

چه سخته مال هم باشیم و بی‌هم .. می‌بینم میری و می‌بینی میرم


تو وقتی هستی اما دوری از من .. نه میشه زنده باشم نه بمیرم
 

 

 نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. تو میدونی چقدر دلگیره این عشق


فقط چون دیر باید می‌رسیدیم .. داره رو دست ما می‌میره این عشق



برچسب‌ها:
[ پنج شنبه 22 خرداد 1393برچسب:, ] [ 10:32 ] [ اشکان ]
[ ]

 

دختــــری زیبا بود اسیر پدری عیاش،ک درامدش فروش

 

شبانه دخترش بود!

دخترک روزی گریزان از منزل پدری نزد زاهد شهر امانت

سپرد ک در امان باشد اما جناب زاهد هم همان شب اول

دختر را . . . !

نیمه شب دختر نیمه برهنه ب جنگل گریخت و چهار پسر

مست او را اطراف کلبه خود یافتند و پرسیدند با این

وضع،این زمان،در این سرما،اینجا چه میکنی؟!!!

دختر از ترس حیوانات بیشه و جانش گفت:آری پدرم ان بود و

زاهد از خبر حاکم چنان،بیپناه ماندم.

پسرها با کمی فکر و مکث و دیدن دختر نیمه برهنه او

 

را گفتن تو برو در منزل ما بخواب ما نیز میاییم.

دختر ترسان با اینک با این چهار پسر مست تا چگونه

بگذراند در کلبه خوابش برد.

صبح ک بیدار شد دید بر زیر و برش چهار پوستین برای

حفظ سرما هست و چهار پسر بیرون کلبه از سرما مردند!

بازگشت و بر دروازه شهر داد زد ک :

از قضا روزی اگر حاکم شهر شدم،

خون صد شیخ ب یک مست فدا خواهم داد،

وسط کعبه دو میخوانه بنا خواهم کرد،

تا نگوین مستان ز خدا بیخبرند!



برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 خرداد 1393برچسب:, ] [ 13:59 ] [ اشکان ]
[ ]

خاطرات نه سر دارند و نه ته . . .

 

بي هوا مي آيند تا خفه ات کنند . . .

 

ميرسند . . .

 

گاهي وسط يک فکر . . . !

 

گاهي وسط يک خيابان . . . !

 

سردت مي کنند . . . داغت ميکنند . . . !

 

رگ خوابت را بلدند . . . زمينت مي زنند . . . !!!

 

خاطرات تمام نمي شوند . . .

 

تمامت مي کنند...



برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 14 خرداد 1393برچسب:, ] [ 13:58 ] [ اشکان ]
[ ]